سیاهی ترس یک مرداز
شب تاریکه زندونه
یه ترسی دارم این روزا
که چشمای تو می دونه
خدایی داره ما ها رو
از اون بالا نشون می ده
ببین هر جا که دلتنگی
به تو اوازه خون می ده
تو این بودن، رسیدنها
یه حسی می زنه ریشه
یه ترس مبهم از جایی
که تنهاییم تموم می شه
تمومه وحشتم از عشق
به ترسم از تو شک کردم
همین حالا بغل واکن
که از این حال برگردم
چه خوبه امن دست تو
همین و خوب قسمت کن
از این ترسی که من دارم
یه جای دور صحبت کن
باید که شیوه سخنم را عوض کنم
شد شد، اگر نشد دهنم را عوض کنم
گاهی برای خواندن یک شعر لازم است
روزی سه بار انجمنم را را عوض کنم
از هر سه انجمن که در آن شعر خواندهام
آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم
در راه اگر به خانه یک دوست سر زدم
این بار شکل در زدنم را عوض کنم
منصور هم اگر شوم از روی احتیاط
بر اوج دار خود رسنم را عوض کنم
وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من
وقت است قیچی چمنم را عوض کنم
پیراهنی به غیر غزل نیست در برم
گفتی که جامه کهنم را عوض کنم
دستی به جام باده و دستی به زلف یار
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم
شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود
باید تمام آنچه منم را عوض کنم
دیگر زمانه شاهد ابیات زیر نیست
روزی که شیوة کهنم را عوض کنم
باید پس از شکستن یک شاخ دیگرش
جای دو شاخ کرگدنم را عوض کنم
مرگا به من که با پر طاووس عالمی
یک موی گربه وطنم را عوض کنم
وقتی چراغ مهشکنم را شکستهاند
باید چراغ مهشکنم را عوض کنم
عمری به راه نوبت ماشین نشستهام
امروز میروم لگنم را عوض کنم
تا شاید اتفاق نیفتد از این به بعد
روزی هزار بار فنم را عوض کنم
با من برادران زنم خوب نیستند
باید برادران زنم را عوض کنم
دارد قطار عمر کجا میبرد مرا
یا رب عنایتی ترنم را عوض کنم
ورنه ز حول مرگ زمانی هزار بار
مجبور میشوم کفنم را عوض کنم
مرضیه خانم بسیار زیبا و دلنشین بود.
تار و پود هستیم بر باد رفت ، اما نرفت
عـاشقی ها از دلـم دیوانگی هـا از سرم
شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد
آتـشــی جــاویــــد باشـــد در دل خاکـستـــــرم
سـرکـشـــی آمــوخت بخت از یـار ، یـا آمــوخت یار
شـیـــــوه بــازیــگـــــــری از طــالـــــــع بــازیـگــــــرم؟
خــاطـــرم را الفتـــی بـا اهـل عالـــم نیســت نیســت
کــــز جهــــانی دیـگــــرنــد و از جهـــانــــی دیـگــــرم