...

وقتی خانه ای 
دوستت ندارم
حتی می ترسم چشمم را ببندم
و  با تو در سرم 
تنها بمانم
حالا کمربندت را به سر کار بفرست
و برای همه ی ان روزها که نزده ای
عینکت را به خانه بیاور
همیشه اخرین چیزها به یاد ادم  می ماند

نظرات 5 + ارسال نظر
یونس نوروزی اولسی پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:10 ق.ظ http://www.tavane84.blogfa.com

سلام
جایی گفتی کمربندت را سرکاربفرست جایی دیگه گفتی عینکت را به خانه بیاور من نفهمیدم منظورشما از این دوبند چه بود خیلی گنگ بود احساس میکنم پراکنده سخن گفتی ابتدا خوب شروع شد ولی به اینجا که رسیدم سرگردان شدم ، ان شالله دفعه بعد که میام سراغت بیشتر مطالعه ات می کنممرسی

مهدی شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:26 ب.ظ

شعر اجتماعی محکمیه با حس ترس و تردیدی که درش موج میزنه. از کمربند و عینک استفاده ی نمادین خوبی شده. زدن فوف العاده خوش نشسته. اینطور منتزع کردن کمربند و عینک آشنایی زدایی و برجسته سازیه و تلاشت در نماد سازی این دوتا خیلی موفق بوده. سطر پایانی هم گزین گویه ی شاهیه و به یاد میمونه. دستمریزاد نازنین!

حمید سهرابی جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:22 ب.ظ http://akharinpanjere.persianblog.ir

مرسی. کلی ایده به آدم می ده!

parsa پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:29 ق.ظ http://parsa30

salam man parsa hastam sheretam khundam kheli ba haliiiiiiiiiii

parsa پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:31 ق.ظ http://parsa30

parsa hastam

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد