اندر پو ستین قدما


ای فتنه که سرویس شد از توبه دهانم

ای فتنه بکش یا به سلامت برهانم

هر چند که ارزان شده و مرگ ندارد

می ترسم از این لعبت چینی بستانم!

گفتند بیا شعر بگو درد ندارد


دنبال تو می گشتم و می سوخت زبانم!


باران زمین خورده ی تو هستم وانگار


محکوم شدم در رگ این ریشه بمانم


ای خوبتر از هر دو جهان عاقبت تو


من متصلن حمد تو را بیش بیانم!


با ما سر سازش که ندارد حملاتت


از سحر بیانت به خودم فیض رسانم!


عمریست گره وا نشد از آخر زلفت


پیوست نشد نامه ی اذکار نهانم!


گفتند سواری که تو باشی به غبار است


معلوم نشد رفته ای یا اینکه بمانم!


ای دامن تو کوته از اندیشه ی اغیار


با ما به از این باش که تنگ است زمانم!

سهراب واره...

نه


آنجا که همه ی دریا ها خشک می شوند هم شهری نیست

و قایق 

سرگردانی عمیقی است میان جزیره های چشمانت

اما 

سرشارم از عشقی که ناگهان ابراز کرده ای

می گذارم ساعتها برانی

در من زنی بیدار است 

که به سفرهای دورتری می رود

حالا فقط  ازچشمهایت 

تا پر پیچ و خم ترین راه های پیشانیت 

از بین دره ها و دشت ها عبورم بده

و من را به شمال ببر

می خواهم از بوته های فر فری موهات در دهانم دم کنم

من را به شمال ببر 

که زنهای جنوب را نمی شناسند

و شالیزارها از خجالتشان آب می گیرند
 



همه چیز را بعد از تو دوست دارم
و از این فکر خوشم می آید
حتی
از گردن به بالا عاشق خودم شده ام
اگر خدایی اینجا هست
می توانم 
بدون دخالت هیچ گوسفندی قربانی ام کنی!

***

موهایت قلمی که با آن می نویسم 
نوازش
و دیگر هیچ شاخه ای در تو توان نگهداری گنجشکی را نخواهد داشت
به صورت فلسفی سقوط می کنم 
 و همیشه
همین جا
همین ساعت
لا به لای همین مورچه ها
دنبال ملکه می گردی!