خیلی خیلی دور

روی خرده کاغذ ها غلت واغلت شد.از صدای سابیده شدن بدنش روی کاغذ لذت می برد.دیشب زنش مجبور شده بود تا صبح چند بار کنار گوشش کاغذ پاره کند.صدای پاره شدن برگه دوم و کاهی فاکتورهای کهنه ی شرکت بیشتر از هر چیزی برایش خوشایند بود که نامنظم و سریع پاره می شدو بوی خوبی می داد. 

روی خرده کاغذها غلت واغلت شد.بوی نان تست سوخته می آمد.صدای جیغ بچه را شنید.چند ثانیه بعد صدای برخورد کتف یا آرنج زنش با در توالت آمد و در را چند بار به دیوار کوباند.صدای جیغ بچه نزدیکتر شدوتوی راهرو مشرف یه اتاق خواب،کنار کشو باز شده ی اسباب بازیها قطع شد.زنش بچه را همان جا گذاشت و روی یک کاغذ یادداشت صورتی نوشت((می رم یه شهین جون سر بزنم،زودی می یام ،خرس قطبی من!)) .کاغذ را تا کرد و روی میز توالت گذاشت.روسری را از روی عسلی کنار میز برداشت.بچه داشت با عروسکش بازی می کردوپاهای خیسش پارکت کف را خیس کرده بود.غلت وا غلت شد.پلک هایش سنگین بود.صدای جرینگ جرینگ باد زنگ فلزی پشت در آپارتمان بلند شده بود و به نظرش از یک جای دور می آمد. 

¤¤¤ 

«مامانِ نائنجی دُخمل بد..مامانُ بزن نائنجی،مامانُ بزن.خاله شهین گیه .خاله شهین مامان نائنجیُ بخَل ..قَه تن نائنجی،قه تن .خاله شهین مامان نائنجیُ بوس.مامان نائنجی خاله شهین بوس.مامان نائنجی دخمل بد.زدن کار بچه های بد.مامانُ تَه تن نائنجی.مامان ته تن.مامان نائنجی خاله شهینُ اوف .خاله شهین گیه .گیه تن نائنجی.گیه تن .مامان نائنجی   موهای خاله شهینُ ته .خاله شهین گیه ،مامان نائنجی ایش داد.خاله شهین ایش بُخُله.نائنجی ایش می خواد.مامان ناینجی ایش می خُله.نائنجی ایش می خواد.گیه تن نائنجی.ممه نیس.ممه لولو بُد.مامان نائنجی لولو بُد.لولو بگه.نائنجی لولو بگه.مامان نائنجی نیس.مامانت کو نائنجی؟ مامانت کو؟تموم شُ.نیسش.» 

¤¤¤  

روی خرده کاغذها غلت وا غلت شد.دربان با دهان باز داشت نگاهش می کرد.شاید این اولین تفنگ واقعی بود که می دید.نفس نفس زنان از پله ها ی شرکت پایین آمده بود.قصد داشت دربان را هم بکشد.هیچ کس حق نداشت به او توهین کند.اما نتوانست.فقط چند بار اسلحه راتوی چانه و جناق سینه اش کوبید.خون از گوشه لبش سرازیر شد.روی خرده کاغذها غلت وا غلت شد.دربان گفت: «خیرِ مَندس،هه،این ورا مندس،خو زودِمَندس» و لیوان چایی اش را جلوی دهانش فوت کرد. 

تفنگ را توی نایلون مشکی زباله گذاشته بود.جوابش را نداد.پله ها را چند تا یکی تا در شرکت بالا دوید.رئیس پشت به او داشت کلید کله پاپیونی درشتی را توی قفل کشوی کنار میز کارش می چرخاند.از همان پشت به سرش شلیک کرد.بوی کز دادن پوست بادام تر می آمد.دستهای رئیس شل شد و کلید کله پاپیونی سر خورد زیر میز.بدن رئیس روی فایلها کشیده شد و جوری روی صندلی افتاد که انگار روی صندلی در حالی که دستها را زیر چانه زده باشد مرده است.صندلی چرخید و توی صورتش ایستاد.از گوشه دهان رئیس خون روی دستهایش سرازیر شد.غلت وا غلت شد.رئیس بدون اینکه سرش را از روی دستها بر دارد گفت که می تواند گونی برگه دوم کاهی فاکتورهای کهنه را از توی کشو بردارد و گورش را گم کند.غلت وا غلت شد و همه ی کشو را داخل کیسه زباله مشکی که بوی زیر بغلش را گرفته بود ریخت. 

روی خرده کاغذها غلت وا غلت شد.چشمهایش را با پشت انگشتانش مالید و بلند شد.یادداشت زنش را از کنار قاب عکس عروسی شان بر داشت و روی تخت انداخت.بچه داشت عروسکش را از مو روی زمین می کشید.کشو پا تختی را بازکرد.دسته های روبان زده ی نامه ها و یادداشت های زنش را برداشت و روی تخت انداخت.بچه را از بازو بلند کرد و بین دو متکا روی تخت گذاشت.روبان دور کاغذها را باز کرد.خمیازه ی کشداری کشید و وقتی داشت کنار بچه دراز می کشید،بچه پاره کردن کاغذها را از کارتهای بزرگ رنگی شروع کرده بود و او نتوانست صدای جرینگ جرینگ باد زنگ فلزی پشت در آپارتمان را تشخیص بدهد و به نظرش صدا مثل همیشه از یکجای دور می آمد.

نظرات 15 + ارسال نظر
سمانه سرچمی پنج‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:39 ب.ظ

خانم دکتر ما که نفهمیدیم شما چی می خواستین بگین اما از اونجایی که تکلیف کارگاه الکترا بود گمون کنم بچه هه یه چیزیش بود! بعدا برام تعریف کنین خودتون!

سینا حشمدار جمعه 13 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:50 ق.ظ http://bahman64.blogfa.com

احمق نفهمیدی؟
نشانه،صندلی،دیش،کات...
با مانیفست سگ
به روز دیگرم...

[ بدون نام ] شنبه 14 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:29 ق.ظ

با سلام
راسیتش من هم مثل دوستان نفهمیدم که منظور شما از این داستان چیه . یه تصویرهایی تو ذهنم شکل گرفت ولی فکر نکنم که منظور شما دقیقن همین بوده . ۱- مرد داره خواب می بینه چون آخر داستان بلند می شه ۲-مرد از کاری که کرده پشیمانه و یه جورایی (کشتن رئیس شرکت) عذاب وجدان داره

به هر حال با توضیح خیلی کوتاه بهتر میشه نقدش کرد

موفق باشید

محمد قادرپور شنبه 14 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:56 ق.ظ http://www.helmapoem.blogfa.com

با سلام
با عرض معذرت اسم و آدرس را فراموش کردم بنویسم

موفق باشید

محسن عاصی شنبه 14 دی‌ماه سال 1387 ساعت 09:20 ب.ظ http://www.pasmand.blogfa.com

سلام
هرچی بیشتر می گذره ما بیشتر به فواید پیشه ی پزشکی پی می بریم و به خصوص رزیدنت بودن !!!
کاشکی کسی برای ما هم تبلیغ اس ام اسی می کرد.
ممنون از داستان زیباتون
من فکر می کردم تکلیف کارگاه عقده ی ادیپه و نه الکترا !!
به هر صورت چون اولین باری که این جا می یام بقیه حرفا بمونه برای سری بعد.
اگه وقت کردین سری به من بزنید.
موفق باشید

زهرا در کمانه یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:26 ق.ظ

سلام عزیزم.
اول: مرسی از نظرت
دوم: این داستانت رو دوست داشتم.
فقط هنوز حرفهای بچه رو رمزگشایی نکردم!!!! البته اگه چیز خاصی داره! اگه نه که سرکارم دیگه!!
ولی چیزی که دستگیرم شد یه شلختگی و بی قیدی ناب بود!!! خیلی این شلوغی های پر از خونسردی و بی تفاوتی رو دوست دارم. وبچه ای که درگیر چیزی نیست! و مرز نامعلوم بین خواب و واقعیت در ذهن درگیر یک پدر که ظاهرا زیاد در قید و بند نیست... حالتی که یک زندگی بعد از اومدن بچه کوچیک دچارش میشه رو خیلی باحال گفتی.
باورت میشه از وقتی خووندمش دارم با خودم میگم خاله شهین... گیه... دخمل!
حمید میگه : باز چی خووندی؟!!!

امیدوارم درست فهمیده باشم حرفهاتو! با این پیش فرض ادامه می دم:!!!
نفهمیدم خاله شهین چه نقشی داشت؟! جز یه خاله ی بدبخت!
چون معولا بی دلیل چیزی رو وارد داستان نمیکنی!
از این جمله هم سر درنیاوردم:!
دیشب زنش مجبور شده بود تا صبح چند بار کنار گوشش کاغذ پاره کند.
رابط بین خواب و واقعیت که گاهی صدای پاره شدن کاغذ و گاهی صدای جرینگ جرینگ بهترین انتخابه! آفرین!

سید مهدی موسوی سه‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:55 ق.ظ

فردا کارگاه تعطیله
چهارشنبه بعد بی تکلیف نیایید...

سید مهدی موسوی سه‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:10 ب.ظ http://bahal3.persianblog.ir

ممنونم...

مصطفی چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:01 ب.ظ http://manfered-2000.blogfa.com/

من چندتا از شعرهاتون و خوندم که...زیبا بودند...

سینا حشمدار چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:25 ب.ظ http://bahman64.blogfa.com

سلام خانوم دکتر
خوب هستین؟
کار را خواندم، و غیر از چند جا با کل کار موافق بودم.
اول باید خدمت باقی دوستان عرض کنم که داستان دو روایت موازی داشت که یکی رئال بود و دیگری سور رئال و در یکی عقده الکترا مطرح بود و در دیگری عقده ادیپ و یک وقت فکر نکنید من ضریب هوشی 150 دارم نه! تکلیف کارگاه این بود...
دوم در مورد روایت :روایت مرد خیلی خوب بود تصاویر ملموس و ضرباهنگ کار هم آن وحشت و اضطراب قتل را می رساند اما در مجموع در دو روایت برای من تفاوت رئال و سور رئال بودنش زیاد احساس نشد و حدس زدم برای عقده الکترا که از دید بچه روایت می شد باید سور رئال انتخاب شده باشد.
سوم ارتباط دو روایت با هم بود که زیاد متوجه نشدم به غیر از جمله ای که نگهبان می گوید و معنیش مانند یک سری از صحبت های بچه معلوم نیست...
چهارم در چند جای کار "کلید کله پاپیونی درشتی را توی قفل کشوی کنار میز کارش می چرخاند" یا چند مورد دیگر توصیفاتی به چشم می خورد که با لحن کلی کار جور در نمی آمد مخصوصا در جایی که صحنه قتل در حال توصیف شدن است.البته اگر بازی ازش گرفته شده باشد که هیچ...
زیاد گفتم.ببخشید.
برای نقد منتظرم...

مصطفی چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1387 ساعت 07:30 ب.ظ http://manfered-2000.blogfa.com/

میدونی...چیز شده...چیزه...من داشتم وبلاگی رو میخوندم...شعر داشت...بعدش چیز شد...نظرش و به وبلاگ تو دادم...فک کردم نظرات اونو وا کردم...آی ام ساری واقعا...پیش میاد...نه؟...این و که نوشتین واقعا خوشگل بود...داستانه خوشملی بود...زیبا نوشتین...مرسی از شعرهای نانوشتتون...شعر هم بگینا خوبه و اینا...مرسی...فعلا...اگه اپ کردین خبر دادین میام شعرهاتون و میخونم...ببخشین..داستانتون...حرفه ای بیدینا...

[ بدون نام ] جمعه 20 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:57 ق.ظ

سلام خانم دکتر ز خوشحالم که بازم ازت خونىم ز مثه همیشه عالی تابالوکا

محمدقائدی یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:15 ق.ظ http://mohammadghaedi.blogfa.com

سلام دوست
...هی خنده را به قبر همه کردن رفتن...همیشه رفتن از اینجا به...
در حس وحال فلسفه ای غمگین هرشب تو را به فکرهگل بودن...
به روزم و چشم به راه[گل]

سید مهدی موسوی یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:08 ب.ظ http://bahal3.persianblog.ir

می بینمتان...

فاطمه اختصاری شنبه 28 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:26 ق.ظ http://havakesh3.persianblog.ir

راستی لینکوتدیدمت!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد